پس من كي شهيد مي شم خدا ؟

نویسنده: غلامعلي نسائي

 

كتاب هاي خود را جمع كرد و توي كمد گذاشت. دست برد و يكي را برداشت شناسنامه اش را لاي آن جا داد . مهم نبود چه كتابي فقط ميخواست وقتي از جلوي چشم مادر رد ميشه زير بغلش باشد . نيم نگاهي به دور بر انداخت و مادرش را ديد كه لاي در ايستاده و نگاه ميكند . از جا پريد و مقابل مادر، با دستپاچگي گفت سلام مامان داشتم دنبال كتاب درسي ام ميگشتم، آ ها اينو... شناسنامه سرخورد و پايين افتاد نگاهش را به مادر دوخت. خم شد شناسنامه را برداشت .گفت راستش مامان، مادر خيره به چشمان فرزند گفت راستش چي؟ توهم حبيب جان ؟ من چي مامان ؟! مگه من كاره بدي كردم مادر گفت: نه چه كاربدي پسرم ! ولي ته دلم ميگه همون كاري را ميخوايي بكني كه داداش حجت انجام داده شناسنامه را بر سر پنجه هايش گرفت و خودش را د رآغوش مادر گره زد مثل دوران كودكي هاي هاي گريه كرد .اشك ها شانه مادر را خيس و گرم كرد مادر دل آشوبه و پريشان دستهايش را در گونه هاي فرزند كشيد و فشار داد و پيشاني اش را بوسيد هق هق گريه هاش در فضاي كوچك خانه پيچيد. حبيب ا كه باعث پريشاني دل مادر شده ناراحت و غمگين خودش را از آغوش مادر كند و پا پس كشيد.مادر را به فاطمه زهرا قسم داد كه گريه نكند. ناراحتي نكند. مادر با گوشه چارقد اشك هايش را پاك كرد و به طرف آشپزخانه رفت خودش را سرگرم كرد تا آشفتگي دلش را به آب روان بسپارد مادر است مگر ميتواند دل از جگر گوشه خود بكند . حبيب تو دهنه در گاه ايستاد و از مادر خداحافظي كرد .مامان اگه چيزي نياز داري برات از مغازه بابا عزيز بيارم يك سر ميرم بابا رو ببينم مادر هيچي نگفت . حبيب سكوت مادر را نشانه و رضايت دانست واز خانه خارج شد و به طرف مغازه راه افتاد خانه تا مغازه فاصله چنداني نداشت جلوي در مغازه ايستاد و سلام گفت و با احترام به پدر نزديك شد پدر پشت ميز نشسته بود قرآن كوچكي با جلد چرمي زيب دار جلوي دستش زير لب زمزمه ميكرد . به احترام حبيب از جا بلند شد قران را بست و با احترام بوسه اي زد و روي سينه اش نگه داشت و گفت سلام بابا جون چه خبر ؟ خير است انشا الله ؟ حبيب كه هميشه اين مدرسه بوده . پدر با نگراني گفت خبري شده پسر جان ؟ حبيب خودش را جابجا كرد و دلش را به دريا زد من من كنان و بريده بريده و گفت چه بگم بابا جون چي ؟ نه چه خبر ي ؟ راستش را بخواي اها اين برگه يه امضاي مبارك بابا جون و كم داره . پدر گفت چي هست اين . هيچي بابا جون رفتم بسيج ثبت نام كنم برا جبهه گفتن رضايت نامه پدر شرط اول رفتن جبهه است . پدر گفت خوب جان پسر اگر اين پدر شرط اول را رد كرد . بعد چي ؟ حبيب گفت اها بابا جوني ؟ گرد كرد و رفت پشت ميز كنار پدر دست به گردن پدر شد و سر پدر را بوسيد و در گوشش گفت حالا يادم امد . اينم گفته بودن كه اگه بابا تون اجاز ه ندادند خوب ديگه نميشه ولي ازشون اجازه بگيريد ولي بابائي ماماني كه حرفي نداره دوباره وسه باره سر بابا رو بوسيد و گفت بهشت بابا بهشت كربلا حسين زينب اصلا بابا خودت مگه هزار بار ، وقتي روضه اقام حسين كه ميشه هي مگين اي كاش ما هم كربلا بوديم و اقا جون در ركابت ميجنگيديم يادت رفت بابا نه ياد رفت. از بچگي هروقت منو مسجد و رضه اقام حسين بردي اين و شنيدم . برگه را جلوي پدر گذاشت و گفت اينم تذكره كربلا بسمالله اقام حسين منتظر ماست. دست برد و و شروع كرد به نوحه سرائي كربلا كربلا ما داريم مي ائيم امام اين با با عزيزم گير داده ميگه تو نيائي اره اقام نيام من ! بعد با صدائي لرزان گفت هل من ناصرآ ينصرني
دوباره در گوش بابا خواند : هل من ناصرا ينصرني ... بابا بابا شنيدي دارن منو ميخونن
پدر رنگش سرخ شد خدايا اين بچه ها چيس ديدن ما حس نميكنيم
پدر كه در بهت حيرت پسر نوجوانش بود. گفت امان از دست برو بچه هاي امروزي من نميدانم امام خميني چي در گوش شما بچه ها خوانده ... بيا بيارش تا محاكمه ام نكردي امضاه كنم و امضاكرد و گفت در پناه خدا برا ما هم دعا كن .حالا كي انشالله لااقل ميزاشتي داداش حجت بر ميگشت از جنگ كه مامان هم اين همه تنهايي رو حس نكنه حبيب برگه را گرفت و گفت تنهائي يعني ميگي مادراي شهدا مادر نبودن پسر نداشتن دلشان نميخواست پسراشون بر دلشان باشن نه بابا مامان كه تنها نيست دلش و بده به مادراي شهدا پدر ديگر هيچي نگفت سكوت كرد و حبيب پا پس كشيد واحترام گذاشت و گفت حاج اقا ببخشيد اين اشاره به كنج ديدار كرد وگفت : اون تابلو و عكس پسرت تون تو جنگ شهيد شد خدا خيرتون بده خوشب حالتون چه سعادتي ، پدر از جا پريد ..پدر است ديگر و فرزند را آخرين ابتلا ادمي قتل فرزند به دست پدر انجائي كه ابراهيم فرزند خويش را به مسلخ ميفرستد .... رنگ از رخساره باباي حبيب رفته بود ميليرزيد انگار حس كرد چنين اتفاقي بيست سال پيش افتاده است . شل شد روي صندلي نشست حبيب با شوقي بي پايان وذوقي بيكران به طرف مسجد محل دويد فاصله خانه تا مغازه و مسجد زياد نبود روي سر در مسجد با رنگ سبز نوشته بود پايگاه بسيج مسجد عسگريه حبيب جلوي در مسجد ايستاد نگاهي به تابلو كرد و پا به درون مسجد گذاشت صداي نوحه آهنگران فضاي خاصي به محل داده بود جوانان و نوجوان زيادي گوشه كنار مسجد با برگه هاي درست مشغول نوشتن بودند جلو رفت و سلام كرد بار اولش نبود همه اهل محل همديگرو را به خوبي ميشناختن فرم ثبت نام و اعزام به جبهه را گرفت و مثل بقيه گوشه اي خلوت مشغول پركردن شد .
1- خودتان را معرفي كنيد
اينجانب حبيب الله صالح المومنين فرزند عزيز شماره شناسنامه 11315 صادره از گنبد متولد 1342 در يك خانواده كارگري ديده به جهان گشودم
2- چه هدفي براي اعزام به جبهه داريد ؟
.ما فرزندان امام خميني هستيم مگر ميشود فرزند امام بود فرمانش را ناديده گرفت از اين رو به فرمان امام خودم را براي رفتن به جبهه آماده نمودم و تمام آرزوهايم را دريك چيز متمركز كردم و آن شهادت در راه رضاي خداوند است . به همين منظور براي رفتن به جبهه لحظه شماري ميكنم چون در اين شرايط حساس كه دين مقدس اسلام مظلوم واقع شده است وظيفه هر فرد مسلمان است كه به دفاع از اسلام و مسلمين بپردازد و من نيز براي چنين دفاع مقدسي خود را مهيا ساخته ام با لطف پروردگار و ياري او هر چه سريعتر به جبهه اعزام شوم و پس از جنگيدن تا آخرين قطره خون و نفسم اگر لياقت شهادت را به درگاه خداوند متعال داشته به شهادت برسم چون پيروزي را توپ و خمپاره و تانك نمياورد. بلكه پيروزي را خون شهداي گران قدر مي آورد و ما نمونه اش را در كشور خودمان زياد ديده من نيز منتظره پيروزي هر چه سريعتر رزمندگان اسلام هستم . صلوات امضاء حبيب صالح والمومنين اسفند سال 60

برگه اعزام را تحويل داد به طرف خانه رفت مادر سرگرم كارهاي خانه بود سلام گفت و مادر را در اغوش كشيد و خودش را در بغل مادر شيرين كرد مادر گفت بابات چه كرد. هيچي گفتم اگه امضاء نكني برات شكايت ميكنم مادر گفت كجا عجب همينطوري به بابا عزيز گفتي ناراحت نشد ؟ نه مامان كلي هم خنديد . حبيب پس از گفتگو با مادر به اتاقش رفت و كيف و كوله اش را جمع كرد .مادر گفت انشالله كي ميري .؟ حبيب نزديك مادر شد و گفت فردا مادر جون يكماه آموزش منحيل بعد ميريم جبهه ناراحت نباش مامان مارا چه به سعادت شهادت مادر سرش را چرخاند گفت و هواي خودت را داشته باش ؟ فردا به سرعت باد رسيد و حبيب وسط حياط ايستاده بود پدرو مادر روبريش سه تن ازعضو خانواده مثلثي را ساخته بودند. كه حبيب راس آن ايستاده بود . پدر قران را روي دست نگه داشت و مادر كاسه آب .حبيب چند بار جلو رفت و قران را بوسيد مثلث را بهم ميريخت و دوباره به ان شكل ميداد . پدر را مادر را بوسيد و در آغوش گرم مادر فرو رفت مادر نيز خاموش ! بي كلام ، بي نجوا ، در خيلي هم راه مي پيمودند . هر چه ميگذشت در درون بود
آينه در آينه فرو رفته بود بي تو پسرم چقدر نگاه كنم به اين همه ستاره به اين آسمان چقدر در درگاه به انتظار تو خواهم نشست چقدر فكر خواهم كرد. چقدر بي تو
مادر است مگر ميتواند دل را از پاره تن به راحتي بكند آغوش مادر حالا قفسي تنگ شده فرزند را دمي به زندان خويش كشانده است . مادر دل از پسر رها نميكند پسر خودش را ؛ فرزند ناگهان مثل اينكه گير افتاده باشد خودش را از آغوش رها و لحظه اي به چيزي گير ميكند .قدمي به عقب ميگذارد تسبيح مادر به دكمه پيراهن پسر پيچيده يك طرف ديگر ش در مچ دست مادر قلاب شده است جلوي درب حياط همه ايستاده تسبيح پاره ميشود و دانه هايش مثل دانه هاي دل مادر ميگريزد و هر گوشه ايي پنهان ميشود مثل شكستن يك آيينه در قلب مادر حبيب خم ميشود و يك يك دانه هاي تسبيح را جمع ميكند همه آدم هايي كه ايستادند دست به كار ميشوند .يكي از دانه هاي تسبيح آب شده و اين همه آدم نميتوانند پيدا كنند مادر به دلشوره مي افتد حبيب مادر را به آرامي نگاه ميكند و براه مي افتند مادر گنگ و آشفته به دنبال فرزند حركت ميكند مادر هرگام جلو بر ميدارد به پشت سر چشمانش به دور دست ميدوزد تا شايد دانه گم شده دلش را پيدا كند اين چه حكمتي است كه در اين آخرين لحظه دانه دلش گم ميشود.دوباره به دانه اي تسبيح نگاه ميكند همه توي ماشين نشسته اند و به طرف محل اعزام ميروند مادر دانه هاي تسبيح را ميشمارد حبيب آخرين وداع را با خانواده انجام داد و در ميان جمعيت گم شده بچه ها پا درون اتوبوس كشيدند جمعيت جلوي سپاه فشرده بود حبيب و خانواده در ميان جمعيت گم شدند. اتوبوس ها با پرچم هاي بر افراشته ميان جمعيت زياد استقبال كننده ، بوي دود اسپند همه جا را پر كرده و داخل اتوبوس هم نيز پيچيده . نواي گرم آهنگران ، رزمندگان نوحه سرائي ميكردن ، بعضي ها هم تا نيم تنه خودشان را اويزارن ، اتوبوس در دلواپسي ها گم شد نتظار را پشت سر گذاشت باد را ميشكافت و از شهر دور ميشد مسافراني بي دلواپسي بي انكه دل در گرو خانه و زندگاني خويش داشته باشند پاسي از شب گذشته و در اولين مقصد پياده شدند .پادگان منجيل اردوگاه آموزشي عقيدتي سياسي نظامي با كلاس هاي فشرده آزموني بود تا رزمندگان قبل از پا گذاشتن به ميدان نبرد . آنچه تحمل و صبوري در رزم آوري است خود را به عرصه نمايش بگذارند و اين چنين نيز شد حجت نيز هنوز در پادگان دوران آموزشي تخصصي رزمي خود را ميديد در آخرين روز بچه ها در مراسم صبحگاه حاضر شدند و فرمانده گردان حدود 200 نفر را براي تخريب به اسم فرا خواند و بقيه را به گردان كه حجت در آن بود هدايت نمود حبيب نامش در گروه تخريب نبود. دلگير و ناراحت وقتي بچه ها پراكنده شدند به چادر فرماندهي رفت و گفت علت اينكه مرا در گروه تخريب قبول نكرديد چه بود توانايي كمتري از بقيه دارم يااينكه آدم ...حرفش را قطع كرد سرخ شده بود فرمانده ابتدا گمان نميكرد يك رزمنده اين همه براي رفتن به گروه تخريب به هم ريخته باشد گفت برادر چه فرقي ميكنه هر جا باشي هدف كه براي رضاي خداوند باشد چه تخريب چه پشتيباني چه نگهباني چه آشپزخانه حبيب گفت فرق ميكند فرق ميكنه فرقش همينه برادر فرمانده ، همين خطر كردن فرمانده حريف حبيب وشوق بي پايانش نميشد گفت باشه علت اينكه ميخوايي به گروه تخريب بيايي و بنويسي انشالله ...حبيب خداحافظي كرد و به آسايشگاه رفت و دفتر و قلم را برداشت يك برگ از وسط دفتر چهل برگي كه خاطرات روزانه اش را در آن مينوشت پاره كرد شروع كرد به نوشتن:
" به نام خداوند منان سلام برادر فرمانده وقتي مرا در گروه تخريب قبول نكرديد و اسم مرا نخوانديد خيلي از شما ناراحت شدم من عشق زيادي به تخريب و انفجار دارم چون در اين عمليات پر خطر ايثار و ايمان به خوبي به نمايان گذاشته ميشود . ترس از مرگ و شجاعت .در اين عمليات معلوم ميشود كه يك فرد از جان گذشته هست يا نه البته نه اينكه در گردان هاي رزمي نباشد در گروه تخريب انسان زودتر خودش را نشان ميدهد و امتحانش را نزد خداوند پس ميدهد وقتي ميگويم خودش را نشان ميدهد اين نيست كه خود نمايي كرده باشم نه فرمانده حرفم اين است كه از خود گذشتگي خودش را بيشتر به خداوند نشان ميدهد من خيلي مشتاق شهادت هستم . تخريب آخرش مرگ است . امكان زنده ماندن خيلي كم است ميترسم جنگ كه تمام شود و من درمانده و عاجز پير بشوم و در رختخواب بميرم وحشت دارم هميشه از خداوند ميخواهم كه شهادت را نصيبم كند .وقتي از شهادت حرف ميزنيد. دلم آشفته و اشك هايم جاري ميشود نميخوا هم با شهادتم خودنمايي كرده باشم يا اينكه گناهانم را پاك كنم ميخو ا هم عضو گروه تخريب باشم و با جان نثاري و از خود گذشتگي خدمتي به اسلام كرده باشم يا با انفجار محلي از دشمن يا خنثي نمودن مين ها جان رزمنده ها را نجات بدهم و جان ناقابل خودم را به منظور زنده ماندن رزمنده ها كه خيلي خيلي از من با تقوا تر و با ايمان تر ند زنده بمانند و به آينده و اسلام و كشور خدمت كنند خدمت به مسلمانان از جان من مهم تر است ميخواهم هنگامي كه رزمندگان در پشت ميدان مين بمانند و نشود مين ها را با دست خنثي كرد بصورت داوطلب برروي مين رفته و راه رزمندگان را باز كنم . چيز زيادي هم از خدا نمي خواهم . شهادت فقط در راه رضاي خداست . ازاين رو از شما برادران ميخواهم كه مرا براي گروه تخريب انتخاب كرده تا با جانثاري خود را به آزمايش بگذارم .
امضا .حبيب صالح المومنين "
نامه را تا زد و به طرف چادر فرماندهي رفت سلام گفت و تحويل داد و برگشت منتظر ماند تا صبح زود جوابش را بگيرد نماز صبح را كه خواند يكراست به طرف فرماندهي رفت لحظاتي بعد با چهره ايي درخشان بازگشت شوق و خوشحاليش را دردل پنهان كرد صبحانه اش را خورد و سايلش را جمع كرد بچه ها در محوطه پادگان جمع بودند آموزش رزمي پايان گرفته بود. و بايد براي آموزش تخصصي تخريب كه در حين آموزشي تجربياتي بدست آورده بودند را درمنطقه جنگ بصورت عملي آزموده تر، حبيب سراغ برادرش حجت رفت و با او خداحافظي كرد .نيروهاي رزمنده به طرف گرگان حركت كردند بنا بود دوروزه ديگر براي رفتن به جبهه خود را آماده كنند .نيروها عصر روز دوشنبه در ميان بدرقه گرم مردم و خانواده به جبهه اعزام شدند .يكشب را در پادگان امام حسين تهران و از آنجا به اهواز، عصر روز چهارشنبه در پادگان شهيد چمران مستقر شدند .يكهفته آموزش تخريب ، دسته بندي شده پلاك خود را گرفته و به تيپ 21 امارضا (ع) ملحق شدند در اونجا شب عمليات بيت المقدس بچه ها بيكار بودند خيلي دلگير و ناراحت گمان ميكردند كه عمليات شروع شده و آنها نتوانستند در ميان رزمندگان باشند سومين شب عمليات بيت المقدس بود كه حبيب و يازده نفر ديگر براي پاكسازي ميدان مين به عمق خطر رفتند .در عمليات 9 نفر از بچه هاي تخريب به شهادت رسيده و حبيب و حامدو داكر كه فرمانده گروه بود سالم بازگشتند حبيب هر روز كارهاي شهردار را به عهده داشت پوتين هاي بچه ها را واكس ميزد غذا درست ميكرد چاي ميگذاشت چفيه و لباس خاكي بچه ها را ميشست گروه دوباره سازماندهي شده بود و هر شب به عمليات ميرفتند حبيب در گوشه سنگر خلوت كرده بود دفترش را باز كرد و شروع به نوشتن كرد.
" دستنوشته هاي شهيد "
مادر از جبهه برات پيام دارم
پيام از سربازي امام دارم
اينجا استقامت روشادته
ميدون جانبازي و شهادته
اينجا تكبير و حماسه و دعاست
اينجا عاشورا اينجا كربلاست
اينجا عاشقان بي دست و سره
اينجا لاله هاي سرخ پر پره
اينجا رو ييده شده چو گلها
لاله از خون دوازده ساله ها
يكي بر پدر نامه مينويسد
يكي وصيت نامه مينويسد
اون يكي غسل و وضوش از خونه
كنار تانك نمازشب ميخونه
يكي ميگه دعا كن شهيد بشم
در پيش فاطمه رو سفيد بشم
يكي وقت شهادت يا حسين ميگه
با لب تشنه جان ميده
مادرم كاش بودي اينجا سيد دري
صداي يابن الحسن ميشنيدي
مادرم شبها كه خدا خدا كني
تا ميتوني امامو دعا كني
شبهاي جمعه دعا كميل داريم
صورت تا مو نو رو خاكها ميزاريم
صداي حسين حسين تو سنگرا
ديگه راهي نمونده تا كربلا
مادرم گريه برايم نكني
آه و ناله در عزايم نكني
تا يا زهرا يا زهرا ميشنويم
ميان آتش و خون ميدويم
تو شدي از خون سرخم رو سفيد
به تو ميگن مادر شهيد
اگه من تو بيابون مي ميرم
پيش رجايي و با هنر ميرم
نميدوني شهادت چه شيرينه
يه آرزو داشتم اونم همينه
شهدا با شهادت زنده ميشن
درس انسانهاي آينده ميشن
مادرم ديگه نميگم بيش از آن
سلام رزمنده ها را به امام برسان
ديگه مادر نميبيني تو مرا
وعده من و تو شد كرببلا

مادر نازنينم ، اگه لياقتي دست بده تا رسيدن اين نامه
شهيد حبيب صالح المومنين
با درود و سلام بيكران به حضرت مهدي( عج )و نايب بر حق شان روح خدا خميني بت شكن ، با سلام ودرود به ملت شهيد پرور ايران بعنوان يك شهيد در صورت داشتن لياقت شهادت لازم ميدانم چند مطلب را سفارش كنم هر چند كه ميدانم مردم شهيد پرور ايران به آن درجه از شعور آگاهي سياسي و مذهبي رسيده اند كه به سفارشات من احتياجي ندارند در يك جمله خلاصه كنم همپاي امام و غمخوار امام باشيد تقوا پيشه كنيد نماز و از حرام بپر هيزيد. .پدر و مادر عزيز گرانقدر م من از شما خيلي خيلي متشكرم كه شهادتنامه من را امضا نموديد و من را براي يافتن گمشده ام و به جبهه فرستاديد . اينجا اُمان به زمين نزديك تر از شهر است . اينجا روي خاكريز ميتواني بي واسطه با خدا گفتگو كني . هيچ وقت خط هاي پرازيت ندارد . ميداني مادر جان شيطان با اولين گام رزمندگان له شده است جرائتش را ندارد ميان بچه رزمنده ها بياد ميداند كه دمار از روزگارش در مي اوريم پس بهتر كه در شهر ها باقي بماند . پدر و مادر عزيزم من از روزي كه به جبهه اعزام شدم در چند عمليات شركت داشته ام كه به خواست خدا و حتما به خاطر نداشتن لياقت شهادت باقي مانده ام .
قرار امشب در يك عمليات پيروزمندانه ديگري شركت كنيم . اگر لياقت شهادت را داشته باشم و پروردگارم به اين شهادت راضي باشند انشالله شهيد خواهم شد .
در پايان از شما ميخواهم كه زياد به فكر مال دنيا نباشيد بلكه به اندازه رفع احتياج و ما يحتاج زندگي خود زحمت بكشيد و زياده به خاطر حب دنيا خود را به زحمت نيندازيد .و الان اين نامه گوشه اي خلوت نشسته و براي شما مينويسم و آنرا توسط پيك پست ميكنم . ديگر بيشتر از اين سر شما را درد نمي آورد چون سر خودم به علت زياد نوشتن درد گرفته است و اميدوارم كه زودتر شهيد شوم و اگر نشدم انشالا . مادر ميداني من خيلي سبك شده ام انگار بال در آوردم يك سر خوشي عجيبي به من دست داده . مثل پرنده ها دلم ميخواهد پرواز كنم .
فرزند شما شهيد اگر لايق باشم تو هم دعا كن مادر " حبيب صالح المومنين "
نامه ها را كه حامل وصيت نامه شعر بود به برادرذاكر فرمانده گروه تحويل دادتا به تعاون بدهند ساعت 12 شب بود كه گروه تخريب را براي باز كردن معبر در سنگر فرماندهي جمع كردند پنج نفر از گروه برادر حامد .سليمان رضايي. حيدر زماني. نادر تبريزي .حبيب صالح و المومنين انتخاب شدند و توسط پيك گردان به منطقه عملياتي اعزام گرديدند توجيه كار بدين صورت بود كه چنانچه در مسري كه به طرف شمال شلمچه و جنوب پادگان حميد كه دشمن در آن محله مستقر شده را همراه گردان عملياتي باشند در مسير چنانچه به ميدان مين برخورد كنند پاكسازي نمايند. ولي از جايي كه احتمال ميريخت معبر لو رفته باشد بايد همراه گردان ميرفتند گروه تخريب جلوي گردان زري حركت كرده عمليات از ساعت 1 بامداد آغاز شد در اولين خاكريزه عراقي ها بدون هيچ مقاومتي فرار كرده و نيروها بدون تلفات به محل مورد نظر دست پيدا كردند .سپس بچه هاي گروه تخريب به مقر خود بازگشتند دو روز گذشته بود بچه ها نماز مغرب را كه خواندند در سنگر تبليغات دعاي توسل برگزار كردند روضه فاطمه زهرا را كه خواند و حال غريبي دست داده بود .سنگر تاريك بود صداي موتور جلوي سنگر پيچيد ساعت 9ونيم شب بود كه آرامش خط همه را نگران كرده بود چه دليلي دارد كه از صبح هيچ خمپاره اي به گوش بچه ها نرسيده روضه كه تمام شد رزمنده تازه وارد چفيه اي مشكي دور دستش بسته بود با برادر زاكري گوشه اي خلوت كرد چند دقيقه گذشت حبيب را صدا زد جلو رفت وسلام كرد زاكري گفت اين برادر از طرف گردان برادر عامل هستند اگر خسته نيستي 5 نفر را انتخاب كن اين اولين باري بود كه فرمانده گروه اتنخاب نيروها به حبيب واگذارده و او ديگر نپرسيد كجا به سرعت 5 نفر را آماده كرد و با تجهيزات جلوي سنگر منتظر شدند و به طرف منطقه مورد نظر حركت كردند هنگامي كه به محل رسيدند برادر عامل به گرمي آنان را در آغوش كشيد و به سنگر فرماندهي برد كليه فرماندهان گروهان دور هم حلقه زده بودند برادر عامل نقشه را كف سنگر پهن كرد ه بود و توضيحات كامل را به بچه ها داد تخريبي ها را كه خود 5 نفر بودند حساسيت عمليات را به آنها توجيه كرد .برادر عامل گفت از ستاد فرماندهي دستور صادر شده البته قرار نبود امشب انجام شود امام خواستند كه 2 سايت موشكي دشمن را كه در منطقه عملياتي پادگان حميد هست را از دشمن بگيرم و خط را بشكنيم شما ظرف 2 ساعت بايد معبر را باز كنيد ميدان مين كمي پيچيده است حساسيت موضوع همه به پيچيديگي همين ميدان مين است پس خودتان را آماده كنيد و به من جواب بديد .بچه هاي گروه تخريب گفتند چه فكري قرار نبود كه ما فكر كنيم فكرامون را وقتي كه ميخواستيم به جبهه بياييم كرده ايم ديگر چيزي نيست كه به آن فكر كنيم مگر جان باختن در راه خدا. ساعاتي ديگر به عمليات باقي نمانده بچه هاي رزمنده فراغتي يافته اند تا با اندوخته هاي دروني شان خلوت كنند هر يك در گوشه گمنامي خويش فرو رفته و نوحه سرايي و مناجات و ذكر يا زهرا (ص)تن خاكشان را از آلودگي هاي دنيايي پاك ميكردند .ميرفتند تا تاريخ در افق وجودي اش بار ديگر به خود ببالد كه چنين مرداني از وراي آن عبور كرده اند اگه چه امروز تاريخ نيز چون گروهي از آدميان غفلت زده به خواب ابدي فرورفته است و آن لحظه هاي را به فراموشي سپرده .
چشمها از گريه سرخ شده اشكها گونه هاي خاكي اش را شستند و جانشان را صيقل داده است پاها به نخي بند است .بي نياز از هرچه درين جهان است . بي نيازان پادشا هان قلمرو و عشقند و اينجا در دل تاريكي شب تنها نيازشان شهادت است .ميروند تا به دل هاي خاموش و ظلمت زده كفر بتازند و پاره اي از نور را به خاك جبهه جلوگر سازند تا من تو امروز پس از گذشت سال ها دل تاريك و چشمان خواب آلود و گنگ مانرا آيينه اي بسازيم تا آن نور به خاموشي دل مان بتازد و ما را از غفلت خود بيرون بكشد.اگر چه امروز گروهي از غفلت زدگان در عمق جهانشان فرورفته و آن لحظه هاي ناب را با منطق عقل ظاهر بين خو د مي سنجند. بچه ها باهم وداع ميكردند و در آغوش هم اشك ميريختند اشك ها در هم مي لغزيد " خداحافظ رفيق ديدار ما در بهشت ، عاشقانه هاي وداع را فرشتگان عالم قدس به نظاره نشسته اند و بر خود ميبالند كه اكنون چنين مرداني را تا ساعاتي ديگر به عرش همراهي خواهند كرد و از خداوند مژدگاني خواهند گرفت .گروهان آماده رزي بي امان دل ها قرص و محكم ستون به خط شده است و پرچم لا اله الله الا در سر ستون، بسيجي كمرش را با چقبه محكم گره زده پيشاني بندها سرخ و سبز پلاك ها را پنهان كرده اند ماه و ستارگان به نظاره نشسته اند و بر چنين مرداني حسد ميورزند مگر ميشود به اين همه از خودگذشتگي دست يافت بچه ها از خودشان گذر كرده بودند و تن خاكشان را در جاي دورتر از اين واقعه جا گذاشته بودند ترس به دنبال بچه ها ميدويد و در خاك ميغلطيد ميكوشيد تا خودش را در روح رزمندگان غالب كند وليكن بچه ها قبل از حركت ترس را زمين گيركرده و با هر گامي كه به سوي دشمن مي تافتند ترس را نيز لگد مال ميكردند.حبيب و دونفر ديگر از رزمنده هاي گروه تخريب جلوي گردان حركت كردند بسمجي همراه و همپاي تخريب چي ها ، فرمانده گروهان در كنار بسيمجي مدام حرف ميزد .فاصله چنداني تا خاك ريز دشمن نبود ميدان مين اين فاصله كم را در عقل ظاهر بين غير ممكن ساخته بود حبيب وسط دونفر چپ و راست روي خاك زانو زده و اولين سر نيزه را به خاك فرو بردند نوار كش ها دو نوار سفيد چپ راست حبيب را نشانه ميگزاشتند و هر لحظه به دشمن نزديك تر ميشد ند بچه هاي گروهان كم كم وارد معبر شده وسينه به خاك كشيده بودند نفس ها در سينه حبس شده بود صداي موسيقي ناهنجاري از آن طرف خاكريزبه وضوع شنيده ميشد و باد خود نيز به سرعت صوت مي افروخت بسيمجي با كف دست در دهنه گوشي اش را مي گيرد . تا صداي بيسيمچي ، متن سكوت شب را نشكند ودشمني كه حالا در صد متري پشت خاكريزه در انتظار جنود الله نشسته است سرباز دشمن اگر ميخواست و اگر گوش هايش را خوب باز ميكرد بشنود. زمزمه رزمنذگان اسلام را و با صداي يا زهرا دل تاريك و غفلت زده اش بيدار كند اما چه سود كه بايد با دل سنگي و جاهلش تنها از زبان گلوله سخن گفت .مين ها با فني خاص ماهرانه در دل زمين به هم پيوسته كاشته شده بود .كم كم باد به سرعت خود در دشت ميافزود گروهان پشت سر سينه خيز نشسته و افسر ارتش كه شيرازي نام داشت نفس نفس زد و گفت خيلي وقت گذشته كم كم داره دشمن حساس ميشه عرض رو كمتر كنيد همه منتظر شما هستن . نيروها را خسته نكنيد حبيب تند تر به كارش ادامه داد فاصله خيلي كم شده بود و كافي بود دشمن از خواب غفلت بيدار شده كافي بود تنها يك منور بزنند نيروها زير خاكريزه ها كاملا مشاهده ميشدفرمانده گروهان خودش را ميخورد چند متري بيشتر به انتهاي ميدان مين نمانده بود كه سرعت باد تندترشد عرض آنقدر كم شده بود كه بچه ها پشت سر هم حركت ميكردند.تخريبچي ها جلوي گروهان،فرمانده گروهان و برادر شيرازي ، بسيمجي پشتشيرازي را زد و گفت از قرارگاه ميگن برادر عامل ...فرمانده گروهان بسيم را گرفت از آن طرف به او گفتند كه خيلي وقت تلف شده و ايجاد مشكل داره ميكنه حبيب آخرين مين ها را بيرون مي آورد كه يك تكه پلاستيك نرم از سمت چپ از زمين كنده شد روي ميدان مين به شاخكي گير كرد
اولين كسي كه متوجه پلاستيك شد بسيمچي گروهان بود و به فرمانده گفت فرمانده به حيرت به پلاستيك نگاه ميكرد كه باد افتاده بود تو پلاستيك هم چون نرو نازك بود زوزه ميكشيد .با زمزمه يا علي ابن ابيطالب يا زهرا يا زهرا و سرش را چسباندبه زمين و چند دقيقه همچنان در حالت سجده قرار گرفت و اشك ميريخت . پلاستيك همچنان زوزه ميكشيد.تيربارچي عراقي متوجه پلاستيك شده و فرياد كشيد ايراني ايراني ايراني و شروع به تير اندازي كرد .انگار هدف مشخصي نداشت ولي مرتب به طرف پلاستيك رگبار ميزد .تير بار دوم هم شروع كرد به رگبار زدن چند سربازي عراقي روي خاكريزه تا كمر بالا آمده بودند و با كلاش رگبار بسته بودند . حبيب آخرين مين را از خاك بيرون كشيد . ناگهان تيربار بطرف حبيب نشانه رفت و تنش را هزاره كرد با اولين گلوله فرياد يا حسين حبيب همه را از جا بلند كرد . گوئي رمز عمليات خوانده شد و رزمندگان به دل دشمن هجوم بردند . حبيب به زمين افتاد .شيزازي كه فاصه چنداني با حبيب نداشت اولين نفري بود كه از حبيب جلوزد . شيرازي با تنه درشتش مورد هدف تيربار قرار گرفت و تنش چون نقشه چغرافيا تكه تكه شده بود . حبيب ارام در معبر خوابيده بود و رزمندگان از خاكريز دشمن بالا ميرفتن ...

منبع: diareranj.ir